گفت ای یاران حقم الهام داد


مر ضعیفی را قوی رایی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را


آن نباشد شیر را و گور را

خانه ها سازد پر از حلوای تر


حق برو آن علم را بگشاد در

آنچ حق آموخت کرم پیله را


هیچ پیلی داند آن گون حیله را

آدم خاکی ز حق آموخت علم


تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملک را در شکست


کوری آنکس که در حق درشکست

زاهد ششصد هزاران ساله را


پوزبندی ساخت آن گوساله را

تا نتاند شیر علم دین کشید


تا نگردد گرد آن قصر مشید

علمهای اهل حس شد پوزبند


تا نگیرد شیر از آن علم بلند

قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد


کان به دریاها و گردونها نداد

چند صورت آخر ای صورت پرست


جان بی معنیت از صورت نرست

گر بصورت آدمی انسان بدی


احمد و بوجهل خود یکسان بدی

نقش بر دیوار مثل آدمست


بنگر از صورت چه چیز او کمست

جان کمست آن صورت با تاب را


رو بجو آن گوهر کم یاب را

شد سر شیران عالم جمله پست


چون سگ اصحاب را دادند دست

چه زیانستش از آن نقش نفور


چونک جانش غرق شد در بحر نور

وصف و صورت نیست اندر خامه ها


عالم و عادل بود در نامه ها

عالم و عادل همه معنیست بس


کش نیابی در مکان و پیش و پس

می زند بر تن ز سوی لامکان


می نگنجد در فلک خورشید جان